ياد باد آنکو مرا هرگز نگويد ياد باد

شاعر : خواجوي کرماني

کي رود از يادم آنکش من نمي‌آيم بيادياد باد آنکو مرا هرگز نگويد ياد باد
داد از آن بيدادگر کز سرکشي دادم ندادآه از آن پيمان شکن کانديشه از آهم نکرد
با نسيم خاک کويش هست باد صبح باداز حياي چشمه‌ي نوشش شد آب خضرآب
زانکه تا من هستم از شادي نيم يک لحظه شادنيکبخت آنکو ز شادي و نشاط آزاد شد
مادر فطرت ز عالم بنده را آزاد زادبنده‌ي آن سرو آزادم وگر ني راستي
ذره‌وار از مهر رخسارش ز روزن در فتاددر هوايش چون برآمد خسرو انجم ببام
کاتش سوزنده را برطاق نتوانم نهادچون بدين کوتاه دستي دل بر ابرويش نهم
پاي بندانرا ز شست نيکوان باشد گشادبرگشاد ناوکش دل بسته‌ايم از روي آنک
گفت باد صبحگاهي کافرين بر باد بادگفتمش دور از تو خواجو را که باشد همنفس